وقتی بیدار شدم باورم نمیشد این همه خوابید باشم چون صبح بود، چطور تونسته بودم با اون وعض به خوابم، وای آئین دیشب چه حالی داشت، خدا میدونه چی کشیده. همه یه خونرو دنبالش گشتم اما نبود هیچ آثاری هم از اون نامه نبود، یعنی کجا رفته؟اه دختری خنگ خوب معلومه رفته سراغ آتوسا یا دختر عموش.چرا اون روز آتوسا به من دروغگفت بود که اون دختر دوستشه، اصلا شاید کسی که اون نامرو نوشته دروغ گفت از کجا معلومه که راست میگه، وای دارم دیونه میشم.
-سلام شادی، خوبی؟
شادی:سلام چه عجب یادی از ما کردی؟نمیدونم چم شد که زدم زیر گریه
شادی:سمانه خوبی؟چت شده؟دوباره چه اتفاقی افتاده
-شادی دیگه این واسه من زندگی نمیشه
شادی:من که نمیفهمم اینطوری چی داری میگی بذار الان با مهرداد میایم اونجا
-نه میترسم آئین بیاد شک کنه
شادی:باشه میایم دنبالت میریم بیرون. خونه مهرداد اینا با ما زیاد فاصله نداشت، آمده شدم، با صدای زنگ با اینکه میدونستم شادی اما از جا پریدم.
شادی:خوب بگو ببینم چی شده؟همهٔ جریان رو براشون تعریف کردم
شادی:دیدید گفتم؟چقدر بهتون گفتم به حرفای این دختر نمیشه اطلاعات اعد کرد، ما باید خودمون پیداش کنیم و حقیقت رو بفهمیم، تا کی باید توی این سر در گومی باشیم آخه، دیگه اصلا نمیشه به حرف کسی اعتماد کرد
-حالا میگی چکار کنم
شادی:باید آتوسا رو پیدا کنیم، هرچه زودتر
مهرداد:اما پیدا کردن آتوسا طول میکش و سمانه امشب پرواز داره
شادی:باید از همین الان شروع کنیم
-اما الان. .
مهرداد:اما نداره، باید از همون خونه شروع کنیم، شاید هنوز اونجا باشه
-اما اون از دست آئین حتما از اونجا رفته
شادی:تو چقدر سادیی دختر، ما از کجا بدونیم کی دنبال کی بود. نمیدونم شاید حق با شادی بود
توی راه اون خونه بودیم، دلم بدجور شور میزد، من دارم میرم اونجا که چی بشه، صدای زنگ گوشیم ترسوندم
-آلو؟
آئین:هرجا هستی سعی برگرد خونه
-اتفاقی افتاده؟آلو؟آلو؟
شادی:آئین بود؟چی میگفت؟
-گفت سریع برم خونه و قطع کرد
مهرداد:پس تورو میرسونیم خونه و بد با شادی میریم اونجا. دل تو دلم نبود یعنی چکارم داشت.به خونهیی رسیدیم طپش قلبم زیاد شد، شادی میخواست باهم بیاد که مهرداد نزاشت
شادی:مگه رنگش رو نمیبینی؟
مهرداد:ما نمیتونیم بریم، آئین نباید بفهمه که ما میدونیم، در ضمن سمانه که بچه نیست باید قوی باشه، سمانه گوش میدی؟
-آره، آره، بچهها باهاتون تماس میگیرم. خدا میدونی که با چه سختی در خونرو باز کردم، وقتی وارد سالن شدم نشسته بود روی مبل و سرش بوین دستش بود.
آئین:بیا بشین اینجا. بدون هیچ حرفی نشستم روی به روش، انگار نمیخواست چیزی بگه، دیگه تقات نداشتم
-چیزی شده؟سرش رو بلند کرد و چشاشو تنگ کرد و بهم نگاه کرد
آئین:چرا بهم نگفتی که آتوسا رو دیدی؟بورم نمیشد گفت بیام که اینو عزم بپرسه
-خوب؟
آئین:خوب؟کجا دیدیش؟کی دیدیش؟چی گفت؟چی گفتی؟بگو. اصلا دوست نداشتم بگم که چی گفت و چی شنیدم، نمیخواستام خورد بشه، اگه میفهمید من این چیز هارو میدونم چه حالی میشد؟توی این فکرها بودم که یادم رفت جوابش رو بدم با فریاد گفت((با توام میگم بگو))دیگه نتینستم تقات بیارم، چرا باید ملاحظه این عدم رو میکردم، آره چرا؟این همون آئین که این همه مدت من رو به خاطر یه اشغال ندیده گرفته بود، بذار بفهمه که عشقش پشت سرش چی میگه، با دادهمه چیز رو گفتم -گفت که توروعاشقت نبوده و نیست، گفت که از دست تو فرار میکنه، گفت که خوشبخت و شوهرش رو دوست داره، گفت که بهت گفت تورو دوست نداره، گفت که دلش به حال من سوخته، از شدت گریه دیگه ادامه ندادم و روی مبل نشستم، تمام مدتی که فریاد میزدم آئین با ناباوری بهم نگاه میکرد و بعدش افتاد روی مبل و گریه کرد، دیگه نمیتونستم تحمل کنم رفتم توی اتاق سرم داشت میپکید، صدای گریه آئین تو اتاق هم آمد، باید زنگ میزدم شادی ببینم چکار کرده
-آلو شادی چه خبر؟
شادی:الان دم خونه هستیم، نیستن اما همسایهها میگن یه پسر اینجا زندگی میکنی، منتظریم بیاد
-آدرس بده منم بیام
شادی:باشه بنویس، چی میگی مهرداد((میگم بپرس کیارش میشناسه؟))سمانه، مهرداد میگه کیارش میشناسی؟
-کیارش؟کیارش. . آشناست، چطور مگه؟
شادی:اسم همین یارو کیارش. نه؟خودش بود آره.
-شادی خودش،
شادی:کی؟
-همون پسر عمو آتوسا، شوهرش، آره اون گفت که با کیارش خوشبخت، یادمه آره.
شادی:اینکه خیلی خوب
-شادی تو مطمئنی؟
شادی:آره بابا همسیشون همش آقا کیارش میگفت
-شادی من الان خودم رو میرسونم
سریع رفتم بیرون، آئین خونه نبود، رفته بود، یعنی کجا رفته بود؟اما فعلا این مهم نبود باید سریع میرفتم اونجا.توی راه همهٔ فکر بودم که آتوسا چطور تونسته بود، اون حتا به شهر خودشم دروغ میگفت.
-پس چرا نمیاد؟
شادی:نمیدونم، میدونید من دارم به چی فکر میکنم؟
مهرداد:به چی؟
شادی:هیچ کس از زن این آقا کیارش صحبتی نکرد.۳تایی برگشتیم به هم نگاه کردیم
مهرداد:منظورت چیه
شادی:این موضوع خیلی پیچیده تر از این حرفاست که ما فکر میکنیم
-یعنی. .
شادی:ببین ما همه این یادمون رفت که از نامهای که سمانه تعریف کرد اسمی از کیارش نبود، در صورتی که سمانه مطمئنه آتوسا گفت با کیارش خوشبخت
مهرداد:آفرین خانوم، میگم چرا کاراگاه نشدی؟
شادی:وای مهرداد از دست تو
مهرداد:نه راست میگم تاحالا به این فکر نکرده بودیم
-دارم قاطی میکنم یعنی چی؟
شادی:یعنی اینکه آتوسا خانوم هممون رو گذاشته سر کار.
مهرداد:هی کیارش اومدش
دلم شور میزد، قلبم ۱۰ برابر میزد، خدا کنه همهچیز به خوبی تمام بشه
شادی:پیاد شید دیگه چرا معطّلید
soshyans
مهرداد آروم گفت:بهتره خودت بری...
_م...من؟
_آره...تو تنها....
عزممو جزم کردمو پیاده شدم.منو کیارش باهم رسیدم در خونه...خیلی شبیه آتوسا بود.با این تفاوت که موهاش مشکی بودو کنار شقیقه هاش سفید شده بود.وقتی به من رسید چند لحظه چیزی نگفت
_آقا کیارش شمایید؟
_بله...با من کاری دارین؟
بدبینانه به صورتم خیره شده بود.
_من...من...سمانه هستم...
یه دفعه چشماش گشاد شدو یه قدم رفت عقب...
_زن آئین تویی؟
آخر جمله ش یه پوزخند بزرگ زد.
_حالا امرتون چیه؟
_آقا کیارش می تونم ....باید باهاتون حرف بزنم...میشه بریم یه جا بشینیم....
_من با شما حرفی ندارم...
کلیدو انداخت داخل قفل در
_خواهش می کنم...آقا کیارش لطفا نرید...من به کمکتون...
حرفمو قطع کرد:دلیلی نمی بینم که به زن آئین جون کمکی کنم
آئین جونو کشدار گفت.تو چشمای طوسیش خیره شدم:؟آقا کیارش...من...من....به کمکتون احتیاج دارم...
انگار دلش واسم سوخت...انگار اونم درد توی چشامو خوند...گوشه ی لبشو با حرص می جویید
_کجا بریم...داخل که....
_می تونیم بریم همین پارک سر خیابون.....
در خونه رو که باز کرده بود محکم بستو باهام همگام شد.همون لحظه با سر به مهرداد اشاره کردم بره....
توی پارک روی یه نیمکت نشستیم...کلافه بود....
_نمی خوای شروع کنی؟
_می خوام بدونم...بدونم...سمانه کجاست؟
به آسمون خیره شده بود.
_آقا کیا....
حرفمو قطع کرد:چرا می خوای بدونی کجاست؟
_چون می خوام بدونم تو زندگیم چه خبره...می خوام ببینم این بدبختیا کی تموم میشه...
_من نمی دونم اون کجاس...
داشت دروغ می گفت:خواهش میکنم...التماستون می کنم...می خوام باهاش حرف بزنم....شما شوهرشین بعد...
با تکانی که خورد حرفمو قطع کرد.با اضطراب بهش خیره شدم.
_چی....؟چی؟....من کی شم...
خندید...ازسر درد و حرص بلند بلند خندید.همه بهمون خیره شده بودن...
_نه...خانوم..نه من کسیش نیستم...حتما خودش بهت گفته یا شایدم اون شوهرت....اشتباه به عرضتون رسوندن...موقعی که اونو شوهرجونت صیغه کردن ما دو تا نمی دونستیم دنیا چی به چیه..شوهر....حتما اینو شوهرت گفته که بهش شک نکنی...پ
دوباره زد زیر خنده...
باورم نمی شد..آتوسا اصلا کی بود...چرا همه چیزش مخفی بود...
_اما..آخه خود آتوسا گفت که...گفت شما شوهرشین...
_یه زمانی دلم می خواست همه فک کنن شوهرشم...یه زمان دلم میخواست شوهرش باشم...اما الان نه...چون بریدم...چون دیگه نمی خوام زجر بکشم...
دیگه چیزی نگفتو بلند شدو بین درختای انبوه پارک گم شد...خدای من نمی فهمیدم...نمی فهمیدم چی به چیه...سرمو بین دستام گرفتم و فشار دادم...
+++++++++++++
به مهرداد گفته بودم خودم بر می گردم خونه چون احتیاج دارم یه ذره قدم بزنم....یه ذره با خودم تنها باشم...فک کنم...شالمو جلویدهنم کشیدم سوز سردی میومدو چشمامو آب مینداخت...نمیدونم شایدم اشک بود!
با این حساب اینکه عاشق کیارشه و اون بچه مال کیارشه همش دروغ بود...آتوسا داشت با ما چی کار می کرد؟داشت با خودش چی کار می کرد...هدفش چی بود؟چرا می خواست همش از آئین فرار کنه...سر راه رفتم خونه ی مامان وبابا...چون قرار بود فردا برم شیراز برای خداحافظی رفتم و هم اینکه سهارو بگیرم.
حس خیلی بدی داشتم...انگار داشتن تو دلم رخت می شستن.یه چیزی تو قلبم سنگینی می کرد...یه چیز خیلی بدی....
کلیدو که انداختم توی قف در قلبم دیگه داشت می ترکید همش منتظر بودم ببینم یه اتفاقی افتاده...آره...یه اتفاقی افتاد....یه جفت کفش کتونی دخترونه ی سفید دم در پرت شده بود.سها رو که خواب بود محکم به خودم چسبوندم...نباید خودمومی باختم...باید یه کاری می کردم...نتونستم....روی پله های حیاط نشستم چون حتی نمی تونستم یه قدم دیگه بردارم...انگار پاهامو به زمین چسبونده بودن...رو پله نشستمو به دیوار یخ زده تکیه دادم...صداهاشونو به وضوح می شنیدم....
_بهت که گفتم...نمی خواستم زندگی کسیو خراب کنم...نمی خواستم سمانه هم مثل مامان من بشه...می خواستم اونم زندگیشو کنه اون که گناهی نداره....
فریاد زد: من این وسط چی؟من آدم نیستم....نه؟..من چی؟به نظرت با رفتنت زندگی کسی خراب نمی شد؟پس زندگی من چی....با این دروغات می خواستی کیو گول بزنی...من که می دونستم ازون کیارش متنفری...می خواستی منو از اینی که هست فلک زده ترم کنی...
گوشامو گرفتم...نمی خواستم بشنوم...نمی خواستم چیزیو که از روز اول به انتظارش بودم بشنوم...نمی خواستم...می خواستم همه چی کابوس باشه...
_آتی...تو قولتو شکستی....تو...
_آ...آئین...گریه نکن...آئین...خواهش می کنم...
صدای گریه ی آتوسارو هم می شنیدم....
_آئین.....من قولمو نشکستم...نه نشکستم...چون هنوزم دوست دارم...چون هنوزم...آئین اشکاتو پاک کن...وگرنه....
چیزیو که گفت نشنیدم فقط یه تیکه شنیدم که گفت:آئین من....
قلبم داشت وامیستاد...چرا خدا راحتم نمی کرد...اشکایی رو که روی صورتم نشسته بود با آستین کاپشنم پاک کردم....به زور تونستم روی پاهام بایستم....چشمام سیاهی رفت واسه همین مجبور شدم به دیوار تکیه بدم...وقتی تونستم روپاهام بایستم و راه برم درو باز کردم...مثل همیشه...نه آروم نه محکم...واسم فرقی نمی کرد فقط باید می رفتم...باید وسایلمو بر میداشتمو می رفتم...آئین وآتوسا توی هال روبه روی هم ایستاده بودن...وقتی حضورمو حس کردن هردوشون تکون خوردن...توجهی نکردم حتی نگاشون نکردم...یه راست رفتم داخل اتاق یه لحظه دیدم که آئین اومد سمتم...سریع در اتاقو قفل کردم...نفسمو که میرفت حبس شه به سختی آزادش کردم...سها رو گذاشتم روی تخت...و راحت تر از قبل زدم زیر گریه...دستمو به شدت روی دهنم فشار میدادم که صدای گریه م بلند نشه...چمدانمو که دیشب آماده کرده بودم بلند کردم...دیگه جایی واسه موندن نبود...دیگه حتی نمی تونستم خودمو گول بزنم....
جلوی آینه که ایستادم رقت انگیز شده بودم....اشکامو پاک کردم....رفتم سمت سها خواستم بلندش کنم که بریم اما باید یه چیزی می نوشتم یه برگه کندمو با دستهایی که به شدت می لرزید گنده گنده نوشتم:سها مال من....دیگه چیزی نمی خوام
خواستم همین جوری بذارمش اما ادامه دادم:به قول یه نفر بعضیها واسه قربانی شدن میان دنیا،اینم هدف آفرینش من...
قطره اشکی ریخت روی کاغذ...لبمو گاز گرفتمو سها رو بغلم گرفتم...درو که باز کردم هردوشونو روبه روم دیدنم آئین تا چمدانو دید چشاشو بستو روی مبل نشست آتوسا اومد سمتم خواست چیزی بگه که با تمام جدیتی که توی عمرم از خودم ندیده بودم گفتم:نمی خوام چیزی بشنوم...یه راست از خونه زدم بیرون...فقط قبلش به آئین که سرشو بین دستاش گرفته بود یه نگاه انداختم...که تو خاطراتم نگهش دارم...
رفتم....رفتم...واسه ایکه دیگه نبینمش حتی شده اتفاقی...رفتم....مهرداد راست می گفت که بعضیا واسه قربانی شدن اومدن دنیا!
به انتظار آینده ای نامعلوم و گنگ رفتم...با یه غم بزرگ به اسم آئین من
نظرات شما عزیزان: